اگر از حال من میپرسی.
روزهای بهتریست، اما نه آنقدر که مانع دلتنگیهای من شود. نه آنقدر که دیگر بغضی به گلو نیاید. بغضهای خانهکرده وسط سینهام.
روزهاییست که بسیار رویا میبافم، شیرینیشان مینشیند به جانم اما با هر رویا غرق بغض میشوم. بغض از سرِ نداشتنِ این شیرینیها در زندگی. بغض از سر دور از دسترس بودنشان. بغض از سرِ این همه شکاف میان من و این سادهترین رویاهای جهان که کوچکترین ارتباطی به مال و ثروت ندارند. بغض از سرِ حسرتِ داشتنِ سادهترین اتفاقِ جاری در زندگیِ میلیونها آدمِ دنیا - که البته ارزشمندترین خواستهی زندگی من است -
بارها از خودم میپرسم که قبلها هم در شرایط مشابه، این همه بغض کردهام؟ قبلها هم سه هفتهی مداوم هر شب اشک ریختهام؟ چیزی به خاطرم نمیآید.
تنها چیزی که میدانم این است:
حجم این احساساتِ قَلَیانکردهی گیر کرده در سینهام، که حسرتشان به دل است و محکومم به نادیده گرفتنشان، خیلی بزرگتر از ظرفیت قلبِ کوچک من است.
درباره این سایت