دگمه | آنا جمشیدی



عجب سهم بزرگی داریم از آزادی.
یک شبه، یا بهتر بگم یک دقیقه‌ای ارتباطمون رو با تمام جهان از دست دادیم. با این اوضاعی که برای اینترنت درست شده نه می‌تونم بخونم، نه بنویسم، نه کار کنم، نه با کسی در ارتباط باشم. مثل این می‌مونه که همه‌ی دارایی‌هام از دست رفته باشه :) در حال حاضر تنها صفحه‌م همینه که از اول هم قرار نبوده برای چیزی جز شعر و متن ادبی استفاده شه. همه‌ی حرف‌های شخصیم رو دارم فقط و فقط برای خودم می‌نویسم. بدون خواننده، بدون شنونده، بدون همراه. هیچِ هیچ

یه جوری از همه دورم که انگار
من اینجام و جهان یه جای دیگه ست.

+ تنهاتر از من نیستی


هیچی از انتظار بدتر نیست.

 

با کلیک روی مصرع بالا، می‌تونید بخشی از ترانه رو بخونید.

برای درخواست این ترانه و سایر ترانه ها، و همینطور سفارش ترانه نویسی روی ملودی به صفحه اینستاگرام دایرکت دهید.

 

 

(این ترانه ثبت شده و هرگونه کپی برداری و یا استفاده بدون اجازه کتبی ترانه سرا، پیگرد قانونی دارد.)

 

 



برگرفته شده از anajamshidi.blog.ir


 

تموم زندگی تلخه. تموم زندگی درده

 

 

اینا رو اون کسی میگه.که با تو زندگی کرده

 

 

                                                                  

 

 

همیشه زخم خوردم از . نگاه زهر آلودت

 

 

منُ کوچیک می کردی . مثه دنیای محدودت

 

 

 

دو بند ابتدایی ترانه

 

.

آنا جمشیدی

 

برای درخواست این ترانه و سایر ترانه ها، و همینطور سفارش ترانه نویسی روی ملودی به صفحه اینستاگرام دایرکت دهید.

 

 

(این ترانه ثبت شده و هرگونه کپی برداری و یا استفاده بدون اجازه کتبی ترانه سرا، پیگرد قانونی دارد.)

 


درسته که الان شرایط این شکلیه، اما حتی اگه از آسمون سنگ بیاد من نمی‌تونم قلبمو نادیده بگیرم و کتمان کنم که دلم تنگ شده!

 

+ " ماجراهای بزرگ ملت‌ها، نمی‌تواند باعث فراموش شدن ماجراهای کوچک دل‌ها بشود."

زندگی جای دیگری است
میلان درا

 

+ شاید باید «نابرده رنج» رو گوش کنید. شاید «چالوس» روزبه بمانی هم خوب باشه.


«این هراس پنهان که دوست‌داشتنی نیستیم ما را تنها نگه می‌دارد. اما فقط به دلیل این تنهایی فکر می‌کنیم دوست‌داشتنی نیستیم. یک روز، روزی که زمانش را نمی‌دانی، از جاده‌ای گذر خواهی کرد. یک روز، روزی که زمانش را نمی‌دانی او را آنجا خواهی یافت. برای اولین بار در زندگی‌ات طعم عشق را خواهی چشید؛ چون برای اولین بار در زندگی‌ات، حقیقتاً تنها نخواهی بود. تو انتخاب شده‌ای تا تنها نباشی.»

کتاب «زندگی داستانی ای.جی فیکری»
گابریل زِوین
ترجمه لیلا کرد


سه شبه که به طرز عجیبی اصلا نمی‌خوام بخوابم، و به طرز عجیب‌تری موقع خواب به شدت می‌ترسم
این سومین شبیه که حس ناامنی بدی دارم
با نبودنِ توییتر و تلگرام و اینستاگرام، بی‌قراریم کمتره، آرامشم بیشتر. اما حسم حس خوبی نیست. نمی‌دونم از چیه. از عدم ارتباط؟ از سکوتِ اجباری؟ از حبس؟
آدمی که گیرِ انفرادی افتاده هم همین حسو داره؟


+ اینجا نباید خصوصی‌تر از این بشه. کاش زودتر وصل شن سایتا!


در فضای وبلاگ، کانال، توییتر، اینستاگرام، غریبم. انگار همه‌ی خوانندگانم برایم غریبه‌اند. هر کجا که می‌نویسم ناراحتم، انگار که دارم روی دیوار خانه‌ی همسایه می‌نویسم. اگر ننویسم در خودم نابود می‌شوم و اگر بنویسم، تنهایی‌ام دو چندان می‌شود. از هر فضایی گریزانم و به هر فضایی وابسته.

+ من از زندگی تو هوات خسته‌م


جدیداً حالم که خوب نیست، بغض که می‌کنم، فهمیده که نمیشم، سر اون آدم مقابلم که دلم می‌خواد جیغ بکشم، note گوشیمو باز می‌کنم و میرم سراغ ترانه‌هام. همه‌شو اونجا خالی می‌کنم؛ ادیت می‌کنم، می‌نویسم، و اون وقت دیگه تنها نیستم.


مدتی ست به طرز عجیبی حس غمش را دریافت می‌کنم. به محض شنیدن صدا یا دیدن تصویرش این غم را با بند بند وجودم نفس می‌کشم. بدونِ اینکه در این مدت ببینمش، بدون اینکه هم‌کلامش شده باشم و بدونِ خیلی چیزهای دیگر. اما این غم مرا زجر می‌دهد. آن‌قدر که لحظات آرام قبل از خوابم با دقیقه‌ای فکر کردن به او، غرقِ اشک می‌شود و تعجب می‌کنم! تعجب می‌کنم که چطور می‌توانم برای تنهایی یک نفر دیگر اینطور اشک بریزم و قلبم اینطور آب شود. میان همین خطوط خواب‌هایی را که بارها و بارها از او که غم داشته آبش می‌کرده دیده‌ام، به یاد می‌آورم. حتی شک می‌کنم که او یادآور خود من است و آیا من دارم برای خودم گریه می‌کنم؟
از من برای تو کاری برنمی‌آید. هیچوقت و هرگز. در هیچ حد و اندازه و مقیاسی. من در غمت ذوب می‌شوم و هیچ‌وقت توانش را ندارم که از نزدیک در چشم‌هایت نگاه کنم و می‌دانم هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌فهمد به تو میان این همه درخشش چه می‌گذرد. همان‌طور که تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید در دنیا کسی هست که برای غصه‌هایت می‌میرد.

+ فهمیدنش هم حال هیچ کداممان را بهتر نمی‌کند.
+ به تو به خاطر این همه توجه و نگرانی‌ای که نسبت بهت دارم، حسادت می‌کنم
+ فقط خودم می‌فهمم که این، یک عاشقانه نیست.




اگر از حال من می‌پرسی.
روزهای بهتری‌ست، اما نه آن‌قدر که مانع دلتنگی‌های من شود. نه آن‌قدر که دیگر بغضی به گلو نیاید. بغض‌های خانه‌کرده وسط سینه‌ام.
روزهایی‌ست که بسیار رویا می‌بافم، شیرینی‌شان می‌نشیند به جانم اما با هر رویا غرق بغض می‌شوم. بغض از سرِ نداشتنِ این شیرینی‌ها در زندگی. بغض از سر دور از دسترس بودنشان. بغض از سرِ این همه شکاف میان من و این ساده‌ترین رویاهای جهان که کوچک‌ترین ارتباطی به مال و ثروت ندارند. بغض از سرِ حسرتِ داشتنِ ساده‌ترین اتفاقِ جاری در زندگیِ میلیون‌ها آدمِ دنیا - که البته ارزشمندترین خواسته‌ی زندگی من است -
بارها از خودم می‌پرسم که قبل‌ها هم در شرایط مشابه، این همه بغض کرده‌ام؟ قبل‌ها هم سه هفته‌ی مداوم هر شب اشک ریخته‌ام؟ چیزی به خاطرم نمی‌آید.
تنها چیزی که می‌دانم این است:
حجم این احساساتِ قَلَیان‌کرده‌ی گیر کرده در سینه‌ام، که حسرتشان به دل است و محکومم به نادیده گرفتنشان، خیلی بزرگ‌تر از ظرفیت قلبِ کوچک من است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Kala جرعه جرعه جآن آکادمی ادوردز نمایندگی سیگما آلدریچ دانلود انقلابی فروشگاه ساعت Melissa وبلاگ گروه تلگرامی کرمان ویستا رایانه هر روزهای من